داود مرزآرا – ونکوور
۱- خیلیها میخواهند از دست فقر فرار کنند، اما او پایشان را زنجیر کرده است.
۲- آدم فاسدی میگفت که به فاسد شدن جسدش بعد از مرگ فکر میکند.
۳- عاشق پروانهای هستم که تا کاملاً آمادۀ پرواز نشده، از پیلهاش بیرون نمیآید.
۴- در خواب، پرهای بالشم مرا در هوا پرواز دادند.
۵- سلمانیها کسب و کارشان را مدیون موهای من و شما هستند.
۶- پدرش گفت: «روش خیلی زیاده»، گفتم: «روشو کم میکنم» و رفتم لحاف را از روش پس زدم.
۷- دیدن بارش برف زیباست، بهشرطی که مجبور نباشی از خانه خارج شوی.
۸- عشق مثل باد کویری است، وقتی میآید چشمها را کور میکند.
۹- دیدن یورش گوسفندان تشنه به آب چشمه، عطش چوپان را برای رسیدن به دختر کدخدا بیشتر کرد.
۱۰- هر کس حق دارد هر وقت لازم بداند بهطرز آبرومندانهای از این جهان خداحافظی کند.
۱۱- صورتش بوی دماغسوختگی نمیداد، اما چشمانش خیس بود.
۱۲- راوی، مهمترین آدم داستان است، چون روایت داستان با صدای او شکل میگیرد.
۱۳- وقتی تنفر به بخشش تبدیل شد، اولین معالجهٔ انسان تحقق یافت.
۱۴- «مینیمال» را به مغز کاهو تشبیه میکنند، چون زواید داستان را دور میریزد.
۱۵- زنی میگفت، هیچوقت نشده است که همسرم مرا مثل گیتارش در بغل بگیرد.
۱۶- در داستانهای هزار و یک شب، ما شاهد بهترین «تعلیق»ها هستیم.
۱۷- سگی را دوست دارم که با خاطری آسوده میدود، نه غم جا دارد، نه غم نان، تازه، رفتن و ایستادن را هم او تعیین میکند.
۱۸- تنور برای یک لقمه نان همیشه دهانش باز است.
۱۹- کار خواب این است که پلکها را تنبل کند و مژهها را به هم بچسباند.
۲۰- میشد کینهٔ پنهانشدهاش را در پشت لبهای چفتشدهاش، دید.
۲۱- زن، کمر راست کرد و دستش را بالای ابروها گرفت تا ببیند خوشههای گندم چهطور جلویش کمر خم میکنند.
۲۲- آدمها برای این زندگی را دوست دارند که میتوانند زنده بودن را تجربه کنند.
۲۳- آدمها برای این از مرگ بیزارند که نمیتوانند مرده بودن را تجربه کنند.
۲۴- بهار، در مسابقۀ نقاشی با پائیز و تابستان و زمستان، از رنگهای بیشتری استفاده میکند.
۲۵- حاصل جمع ضربان قلبم، طول عمرم را نشان میدهد.